×
اطلاعات بیشتر باشه، مرسی برای ارائه بهترین تجربه کاربری به شما، ما از کوکی ها استفاده میکنیم

gegli

عشق زندگی مرگ

× زندگی، مـــوهبت عرضه شده بر من انسان خاکـــی است.
×

آدرس وبلاگ من

loveyoum.goohardasht.com

آدرس صفحه گوهردشت من

goohardasht.com/love you= m

?????? ???? ?????? ???? ????? ????? ??? ????

عشق چيست ؟

عشق چيست ؟ چرا من اينقدر از عشق مي ترسم ؟ چرا عشق همچون دردي تحمل ناپذير به نظر مي رسد ؟ مي پرسي كه عشق چيست ؟ عشق شوق وافر دروني براي يكي بودن با كّل است ،ميل باطني براي فنا شدن در وحدانيت منشا عشق جدايي است ما از منشا خود جدا شده ايم.اين جدايي باعث پيدايش ميل و اشتياق در ما براي بازگشت به كل و يكي شدن با آن مي شود. اگر درختي را از خاك بيرون بياوري و آن را از ريشه بكني،درخت اشتياقي عظيم براي بازگشت به خاك و ريشه گرفتن در آن احساس خواهد كرد،چرا كه زندگي واقعي اش در خاك معنا پيدا مي كند.ولي اكنون كه از خاك جدا شده ،مي ميرد .درخت به تنهايي نمي تواند زنده باشد .زندگي درخت در خاك با خاك و از طريق خاك ممكن مي شود. اين يعني عشق. غرور و خودخواهي همچون مانعي بر سر راه انسان و خاك مورد نيازش يعني كلّ است.انسان دارد خفه مي شود نمي تواند نفس بكشد انسان ريشه هايش را از دست داده است.او ديگر تغذيه نمي شود .عشق يعني ميل به تغذيه شدن .عشق در هستي ريشه مي دواند. درك و رسيدن به اين پديده از طريق قطب مخالف آسانتر است به همين دليل است كه مرد به سوي زن و متقابلاً زن به سوي مرد جذب مي شود.مرد مي تواند خاك مورد نيازش را در زن بيابد.مرد مي تواند از طريق زن به هستي متصل شود. و زن نيز از طريق مرد در هستي ريشه مي دواند.آنها مكمل يكديگر هستند .مرد به تنهايي يك نيمه است به شدت محتاج تا آنكه كامل شود.زن نيز به تنهايي يك نيمه است .وقتي كه اين دو نيمه به هم مي رسند و در يكديگر ادغام مي شوند براي اولين بار احساس ريشه داشتن و متصل بودن مي كنند و لذتي بزرگ وجود آنها را فرا مي گيرد. مرد صرفاً فقط در زن ريشه دار نمي شود بلكه مهمتر از آن:از طريق زن ريشه هاي مرد به خدا متصل مي شوند .زن به مثابه يك دروازه است،مرد هم همينطور.زن و مرد به مثابه دروازه هايي هستند كه به درگاه خداوند گشوده مي شوند.ميل به عشق ميل به خداوند است.شايد بفهمي،شايد هم نفهمي.ولي ميل به عشق قاطعانه ترين نشانه براي اثبات وجود خداوند است.گواه ديگري وجود ندارد.چون انسان عشق مي ورزد پس خدا وجود دارد.چون انسان بدون عشق نمي تواند زندگي كند،پس خدا وجود دارد. در ميل به عشق ورزيدن ، پيامي بسيار ساده نهفته است.در تنهايي رنج مي كشيم و مي ميريم ولي در كنار هم رشد مي كنيم،تغذيه مي شويم،ارضا مي شويم،سعادتمند مي شويم. يك نكته را بايد در نظر داشت:انسان فقط در زماني مي تواند در كل ريشه بدواند كه خودش را در آن رها كند راه ديگري وجود ندارد.انسان به سوي كل جذب مي شود ،براي اينكه احساس تهي بودن مي كند.ولي وقتي كه لحظه حل شدن و يكي شدن با كل فرا مي رسد ناگهان ترس بزرگي وجودش را فرا مي گيرد زيرا بايد منيت خويش را زير پا بگذارد و خودش را در آن رها كند .در اين لحظه انسان عقب نشيني مي كند . در واقع،دوراهي و مشكل اصلي اينجاست.هر كس بايد با آن روبرو شود ، با آن مقابله كند ، آن را بگذراند ، آن را درك كند ، و در نهايت از آن فراتر رود. احساس يكي شدن با كل بسيار زيبا به نظر مي رسد در آنجا از نگراني تنش و مسئوليت خبري نيست. تو همچون درختان و ستارگان جزي از كل هستي مي شوي .چه تصور فوق العاده و شگفت انگيزي. درهاي جديدي به روي تو گشوده مي شوند .درهايي مرموز و اسرار آميز كه راه به دنياي درون تو دارند . در آنجا شعر متولد مي شود . در آنجا فضاي عاشقانه اي حكمفرماست . ولي وقتي اين تصور صورت واقعي به خود مي گيرد ،ترس بر وجودت غلبه مي كند.ترس از محو شدن در كل ،ترس از اينكه چه پيش خواهد آمد. اين حالت را مي توان به رودخانه اي تشبيه كرد كه بيابان در مسيرش قرار دارد .رودخانه به نجواي بيابان گوش فرا مي دهد...مردد است مي خواهد از بيابان فراتر رود ،در جستحوي اقيانوس است .احساسي ظريف آكنده از ميل ،اطمينان و اعتقاد قلبي ،به او مي گويد كه سرنوشتش فراسوي بيابان است.دليلي آشكار و قانع كننده وجود ندارد ،ولي اعتقادي قلبي وجود او را فرا گرفته كه :اينجا پايان من نيست،من بايد به جستجوي چيزي بزرگتر و عظيمتر بروم. ندايي در درونش بانگ سر مي دهد:بكوش سخت بكوش،و از بيابان فراتر رو. وبيابان مي گويد:به من گوش كن ، تنها چاره تو اين است كه در بادها تبخير شوي آنها تو را به آنسوي بيابان مي برند.رودخانه مي خواها از بيابان فرا گذرد ولي طبيعتاً از خود مي پرسد:چه مدرك و تضميني وجود دارد كه بادها بگذارند من دوباره به رودخانه تبديل شوم؟ بمحض اينكه ناپديد شوم ، ديگر كنترل هيچ چيز در دست من نخواهد بود . چه تضميني وجود دارد كه من دوباره تبديل به همان رودخانه با شكل و صورت و نام قبلي شوم.وقتي خود را تسليم بادها كردم چطور مي توانم به آنها اعتماد كنم كه بگذارند دوباره از آنها جدا شوم ؟اين همان دلهره عشق است. تو مي داني در واقع معتقدي كه بدون عشق شادي و لذت وجود ندارد.بدون عشق زندگي معنا ندارد .بدون عشق احساس تشنگي ناشناخته اي به تو دست مي دهد ،احساس پوچ بودن و به ثمر نرسيدن.بدون عشق انسان تهي است هيچ چيز ندارد همچون صندوقي است بدون محتوا. تو اين پوچي و تهي بودن و نارضايتي ناشي از آن را احساس مي كني . از طرفي هم مطمئني راههايي وجود دارند كه مي توانند تو را سعادتمند و راضي كنند. ولي وقتي به عشق نزديك مي شوي ترسي بزرگ بر تو سايه مي افكند شك و ترديد ظهور مي كند آيا اگر خودت را در عشق رها كني و به دست آن بسپاري امكان بازگشت برايت وجود خواهد داشت . آيا خواهي توانست هويت و شخصيت خود را حفظ كني .آيا گام نهادن در چنين وادي پر مخاطره اي ارزشش را دارد .اينجاست كه ذهن تو تصميم مي گيرد كه چنين ريسكي را نكند با اين استدلال كه حداقل منيت تو حفظ مي شود بدون توجه به اينكه تو تشنه ،ناراضي و بدبخت هستي.محو شدن در وادي در وادي ناشناخته عشق كسي چه مي داند.چه تضميني وجود دارد كه آدم در آنجا به شادي و لذت ،بهجت و در نهايت به خدا برسد. اين همان ترسي است كه يك بذر هنگام مدفون شدن و حل شدن در خاك احساس مي كند . اين حل شدن براي بذر به مثابه مرگ است.ولي بذر نمي تواند تصور كند كه از مرگ زندگي بر مي خيزد.
چهارشنبه 3 اسفند 1390 - 6:52:52 PM

ورود مرا به خاطر بسپار
عضویت در گوهردشت
رمز عبورم را فراموش کردم

آخرین مطالب


خدا دیگر کجا رفته !!!


دوست دارم..........


خدا میداند..........


درود برشما.......................


گاهی..................


غزلی برای زن بودنت...........


دلم پر میکشد انسوی دیوار.....................


برای تو که بهترینی ومن که تنهاترینم


دلتنگی ها..........


رفاقت.................................


نمایش سایر مطالب قبلی
آمار وبلاگ

78786 بازدید

52 بازدید امروز

3 بازدید دیروز

266 بازدید یک هفته گذشته

Powered by Gegli Social Network (Gohardasht.com)

آخرين وبلاگهاي بروز شده

Rss Feed

Advertisements